ساعت 5:42 صبح!
من؛یک مدادرنگىِ به شدت کلافه که خبره مرگش یه هفته رفته شیراز تا به خیال خودش بخوره و بخوابه و بگرده اما،کووووور خونده بوده!
یه عالمه خمیازه ى کش دار با خودم سوغات آوردم:|
انگار یک ماه پادگان بودم!
انقدر خوب تو خونه ى مادرشوهرم تربیت نظامى شدم که ساعت بیولوژیک بدنم راس ساعت 5:30 صبح،زننننننگ میزنه تو مغزم و با تمام مقاومتى که بخرج میدم،دیگه چشام بسته نمیشه که نمیشه!
دنده هام درد میکنه بس که دنده به دنده شدم تا خوابم ببره
خب بى خوابى به جهنم!این وقت صب کوفت پیدا میشه که شکممو ساکت کنم؟!
فک کرده اینجا شیرازه
فک کرده مامانِ من مثل مادرشوهرمه که این ساعت پنج مدل غذا و املت و پوره و آبمیوه تدارک دیده باشه
چشم بازارو کور کردم با این شوهر کردنم
خوابم نمیبره:(
گشنمه:(
- ۹۶/۰۵/۰۹